اگر توصیف را «دوربین» داستان بدانیم، دیالوگ هم «صدا»ی آن است. صدایی که اگر درست کوک شود، ریتم روایت را شکل میدهد و شخصیتها را زنده میکند. داستانی که دیالوگ ندارد، مثل فیلمی است با صدای قطعشده؛ تصویر دارد، اما حس ندارد.
چون هیچچیز مثل گفتوگو نمیتواند شخصیت را بیواسطه نشان دهد. ما از طریق کلمات آدمها میفهمیم چه فکر میکنند، چه میخواهند و از چه میترسند.
نویسنده تازهکار معمولا از دیالوگ برای توضیح دادن استفاده میکند، در حالی که نویسنده باتجربه با دیالوگ پنهان میکند. حرفهایی که شخصیتها نمیزنند، همانقدر مهماند که آنچه میگویند.
بسیاری از نویسندگان اشتباه میگیرند: دیالوگ نباید دقیقا شبیه گفتوگوی واقعی باشد. اگر کسی واقعا مثل زندگی روزمره حرف بزند، با تمام تکرارها و سکوتها، خواننده بعد از دو صفحه کتاب را میبندد.
دیالوگ باید احساس طبیعیبودن بدهد، نه واقعیبودن محض. خلاصه، گفتوگو در داستان همانند نسخه ویرایششده زندگی است: واقعیت، اما بدون حشو و لکنت و البته داستانیشده!
هر گفتوگو باید یکی از این سه کار را انجام دهد:
۱. پیشبرد داستان (مثلا اطلاعات تازه بدهد)
۲. نمایش شخصیت (لحن، واژگان، طرز فکر و منش)
۳. ایجاد تنش یا کشمکش.
اگر هیچکدام را انجام ندهد، احتمالا فقط پرکننده صفحه است. در این حالت، بهتر است مثل مهمانی ناخوانده حذفش کنی، مؤدبانه ولی قاطعانه.
گاهی نویسندگان برای اینکه گفتوگو را واقعی جلوه دهند، شخصیتها را درگیر «گفتوگوی هواشناسی» میکنند:
– هوا چطوره؟
– خوبه.
– آره، خوبه.
– آره، واقعا خوبه.
خواننده در این لحظه با خودش میگوید: «اصلا هم خوب نیست»
بهیاد داشته باش: هر جمله باید یا معنا داشته باشد یا حذف شود.
لحن گفتار، میزان دانش، نحوه جملهبندی، حتی مکثها، همه اینها شخصیت را میسازند. اگر سه شخصیت در داستان دقیقا مثل هم حرف بزنند، یعنی همهشان در واقع نویسندهاند با لباسهای مختلف!
مثلا پیرمرد روستایی و استاد دانشگاه نباید یک جمله را یکسان بگویند، حتی اگر محتوایش یکی باشد. شخصیتها را از روی کلماتشان باید شناخت، نه از توضیح نویسنده.
دیالوگ فقط حرفزدن نیست؛ گاهی نگفتن، بلندتر و رساتر از هر حرفی، بیان و مفهوم را میرساند. سکوت میان دو شخصیت، نگاه کوتاه، یا جمله نیمهکاره، میتواند هزار معنا در خود داشته باشد. همانطور که در موسیقی، مکث بخشی از ضرباهنگ و تمپو است، در داستان هم سکوت بخشی از گفتوگوست.
۱. با گوش بنویس، نه با چشم. گفتوگو را بلند بخوان تا لحن و ضرباهنگش را بشنوی.
۲. از اسمها زیاد استفاده نکن («علی گفت»، «سارا گفت» ...)، مگر برای جلوگیری از سردرگمی.
۳. از فعلهای اضافی بپرهیز. «گفت» خودش کافی است؛ نیازی به «خشمگینانه فریاد زد» نیست مگر در موارد خاص.
۴. بگذار زیرمتن، عمل کند: منظور واقعی را پشت جملهها پنهان کن.
در «مرگ ایوان ایلیچ» تولستوی، وقتی همسر ایوان از او میپرسد:
– حالت بهتره؟
او جواب میدهد:
– همه چیز تمومه.
دو کلمه، اما تمام چیزهایی که ممکن است یک مبتدی در چند پاراگراف تقلا کند بگوید در همین دو کلمه نهفته است.
دیالوگ، موسیقی پنهان داستان است. اگر خوب نوشته شود، بیآنکه دیده شود، در گوش خواننده مینشیند و تا پایان همراهش میماند. گفتوگو باید ساده، هدفمند و گوشنواز باشد. نه، چون طبیعی است، بلکه، چون درست است.
در نهایت، داستانی که با دیالوگ بد نوشته شود، مثل کنسرتی است که نوازندهها کوک نیستند: همه مینوازند، اما هیچکس آهنگی نمیشنود.
با احترام عمیق به کلود سیمون، نویسنده جسور و نترس و تصویر مهوعی که از جنگ در «جاده فلاندر» ساخته است.